کوس فرو کوفت ماه روزه بیکبار


روزه نهان کرد لشکر از پس دیوار

بر بط خاموش بوده گشت سخنگوی


محتسب سرد سیر گشت ز گفتار

باده ز پنهان نهاد روی بمجلس


خیز و بکار آی و کار مجلس بگزار

خانه ز بیگانگان خام تهی کن


باده رنگین بیار و بر بط بردار

مست کن امروز مرمرا و میندیش


تاکی هشیار چند باشم هشیار

حاکم شرعی که می نگیرم هرگز


زاهد عصرم که روزه دارم هموار

زاهدی و حاکمی بمن نرسیده ست


ور برسد کار پیش گیرم ناچار

روز و شب خویش را کنم به دو قسمت


هر دو بیکجای راست دارم چون تار

نرمک نرمک همی کشم همه شب می


روز به صد رنج ودرد دارم دستار

آیم و چون کخ به گوشه ای بنشینم


پوست بیک بار بر کشم ز ستغفار

راست چو شب گاو گون شودبگریزم


گویم تا در نگه کنند به مسمار

آروزی خویش را بخوانم و گویم


شب همه بگذشت خیز وداروی خواب آر

چون سرم از مستی و ز خواب گران گشت


در کشم او را به جامه شب و افشار

فرخی آخر نفایه گفتی و دانی


این چه سخن بودپیش خواجه بیکبار

خواجه سید وکیل سلطان بوسهل


آنکه بدو سهل گشت کار بر احرار

بارخدای بزرگوار که او بود


فضل و ادب را بطوع و طبع خریدار

اهل ادب را به خانه برد و وطن داد


علم و ادب را فزودقیمت و مقدار

خواسته خویش پیش خلق فدا کرد


خصلت نیکوی خویش کرد پدیدار

برهمه گیتی در سرای گشاده ست


پیش همه خلق باز رفته بکردار

خلق ز هر سو نهاده روی سوی او


راه ز انبوه گشته چون ره بازار

هر که در آید همی ستاند بی منع


هرکه بخواهد همی درآید بی بار

گر چه فراوان دهد دلش بنگیرد


مانده نگردد ز مال دادن بسیار

امروز آیی مطیع تر بود از دی


امسال آیی گشاده تر بود از پار

بار نهد بر دل از همه کس و هر گز


بر دل دشمن به ذره یی ننهد بار

اینت کریمی بزرگوار که تا بود


هیچکسی زو دژم نبود ودل آزار

خستن دل را بخاصه مرد جوانرا


ایزد داند که هول باشد و دشوار

آری هر کس که نام جوید بی شک


با دل و با نفس کرد باید پیکار

لاجرم از هر کسی که پرسی گوید


خواجه بهر نیک در خورست و سزاوار

روزش همواره نیک باد و بهرنیک


دسترسش باد تا همی بودش کار